سلام
تو پست قبلی خاطرات دانشجویی (1) رسیدم به اینجا که با دختری به نام محبوبه آشنا شدم. محبوبه هم دانشجوی زرنگ و درس خونی بود، هم یکی از بچه های فعال دانشگاه تو فعالیت های فرهنگی بود. محبوبه بهم می گفت : تو نباید هم اتاقی هات رو تنها بذاری. اونا حتی اگه رفتار غیر قابل تحملی هم داشته باشند تو باید با رفتار شایسته و محبت آمیزت کاری کنی که اونا تغییر رویه بدهند و دست از کارهای زشتشون بردارند.
می دونستم حق با محبوبه هستش، ولی تحمل اون بچه ها واقعا برام سخت بود. وقتی با بقیه بچه های خوابگاه آشنا شدم، فهمیدم که من یه کمی بد شانسی آوردم، وگرنه بیشتر بچه های خوابگاه مؤمن و با اخلاق بودند. اون ترم خیلی تلاش کردم رابطه ی صمیمی با اون چهار تا هم اتاقیم برقرار کنم. خیلی جاها از حقم گذشتم و رفتارهای زشتشون را نادیده گرفتم. اونها هم نسبت به اول ترم خیلی بهتر شدند.
ترم دوم یکی از هم اتاقی های محبوبه فارغ التحصیل شد و من به جای اون رفتم اتاقشون. اتاق اونا زمین تا آسمون با اتاق قبلی من فرق داشت. اینجا کتاب ها مرتب تو قفسه چیده شده بود. ظرف و ظروف شسته و تمیز سر جاشون تو کمد بود. لباس های هیچ کدومشون رو تختاشون ولو نبود. لوازم آرایشی جلوی آینه ی اتاق دیده نمی شد. بعد از ظهر که خسته از کلاس بر می گشتی و می خوابیدی، دیگه هیچ کس با صدای بلند تو اتاق صحبت نمی کرد که تو خوابت بپره و اذیت بشی. ساعت یازده شب به بعد خاموشی اتاق بود مگه اینکه مورد خاصی پیش می اومد که همه بیدار بودیم. تو ساعت خاموشی اتاق هر کس می خواست بیدار بمونه برای درس خوندن یا کار دیگه به هیچ وجه مزاحم اون یکی نمی شد. آروم می اومد تو اتاق و کارش رو انجام می داد. البته گاه گداری تو موارد انگشت شمار اگه سر و صدایی هم ایجاد می شد حتما از هم اتاقی که باعث بیدار شدنش شده بود معذرت می خواست.
اونا بیشتر شب ها قبل از اذان صبح بیدار می شدند و نماز شب می خوندند. برعکس هم اتاقی های قبلیم که بیشتر اوقات نماز صبحشون قضاء می شد و اگه برای نماز صداشون می زدی چند تا فحش و ناسزا نثارت می کردند، اینجا شب قبل هم اتاقیم ازم سؤال می کرد که فاطمه صبح ساعت چند بیدارت کنم؟
یه شب همه دور هم جمع شدیم و برنامه ی هفتگی تقسیم کار بین بچه های اتاق تو یه جدول مرتب نوشتیم و روی در کمد نصبش کردیم، تا هر کس وظیفه ی هر روزش رو بدونه.
از اونجایی که غذاهای دانشگاه چنگی به دل نمی زد، بیشتر اوقات شب ها که همه مون تو خوابگاه بودیم شام رو خودمون می پختیم. جاتون خالی همه مون یه پا آشپز بودیم برا خودمون. هر شب تو یه ساعت مشخص شام می خوردیم. شب ها وقتی سفره ی غذا رو پهن می کردیم تا همه مون سر سفره نمی نشستیم هیچ کس لب به غذا نمی زد. حتی یادمه یه بار من رفته بودم سالن مطالعه درس بخونم، از اونجایی که غرق مطالعه شده بودم یادم رفته بود که ساعت شام خوردن شده. بنده خدا هم اتاقیم تموم خوابگاه رو زیر و رو کرده بود تا من رو پیدا کنه و ببره سر سفره ی شام.
بعد از غذا با وجودی که یک نفر مسؤول شستن ظرف ها بود ولی بچه ها سریع می دویدند ظرف ها رو بشورن. اگه یه وقت مشکلی برای یکی از بچه ها پیش می اومد یا حالش خوب نبود بقیه بدون اینکه به روش بیارن کارهاش رو انجام می دادند.
بعضی صبح ها که می دیدیم همه ی کفش ها واکس زدس همه می زدیم زیر خنده که، بابا!! فداکار! ایثارگر!! بسیجی مخلص خدا!! تو که خوابی تابلویی که کفشامونو واکسیدی. بیچاره اونی که خواب بود؛ حتی اگه روحش هم از ماجرا خبر نداشت تا چند روز سر به سرش می ذاشتیم.
مهمونداری یکی دیگه از ویژگی های مثبت بچه های اتاق بود. روزی نبود که بگذره و اتاق ما بدون مهمون باشه. اتاق ما معروف بود به اتاق بسیج. چون همه ی بچه هاش از فعالین بسیج دانشجویی بودند و هر کدومشون مسؤولیتی داشتند. فقط من یکی توشون هیچ مسؤولیتی نداشتم ولی خودمو تو همه ی کاراشون داخل می کردم.
مسؤول حوزه ی بسیجمون می گفت تو زمین فوتبال هر کسی جای مشخصی داره، این وسط یکی هست که همینطوری هر جای زمین موقعیت پیدا کنه می دوه اونجا، این فاطمه خانم هم مثل اونه.
رفتار هم اتاقی های جدید خیلی برام جالب بود. همه شون ترم بالایی بودند ولی هیچ وقت من رو به خاطر ترم پایینی بودنم تحقیر نمی کردند. تو اتاق جدید هم شور و نشاط بود. صحبت و بحث و نشست های شبانه بود.
جالبه هر وقت یکی می اومد پشت سر یه نفر دیگه صحبت کنه، بقیه کاملا دوستانه بهش تذکر می دادند که فلانی رفتی تو فاز غیبت ها. بعدشم اون تابلویی که این روایت روش نوشته شده بود ( الغیبة اشدّ من الزّنا ) و روی دیوار نصب کرده بودند رو نشون می دادند. طرف هم به شوخی می گفت بابا اون رو برای عوام الناس نوشتیم، اینا رو برای ما خواص که نگفتنننن. ( به قول الیاس اینارو برای عوام الناس می گن دکتررررر! ).
چه کنیم که غیبت کردن شده نون شبمون و یه روزمون بی غیبت نمی گذره. فقط خدا خودش بهمون کمک کنه که بتونیم از شرّ خانمان سوز این شیطان ـ که خوب تونسته تو این زمینه رو بنده های خدا حتی متدین هاش هم کار کنه ـ در امان بمونیم.
شوخی و خنده همیشه تو اتاق بود. بچه ها خیلی سر به سر همدیگه می ذاشتن. من بعضی اوقات به شوخی هاشون گیر می دادم، می گفتم شما ها که بچه مثبت هستید نباید از این شوخی ها بکنید ولی اونا می گفتن فاطمه خانوم اینقدر به خودت سخت نگیر! گاهی اوقات شیطنت تو زندگی لازمه. اصلا بسیجی بی شیطنت و شوخی و خنده مگه میشه؟!
خلاصه هم اتاقی های جدیدم یه روحیه ی مضاعفی بهم دادند. خوش اخلاق بودن ، شاد بودن، محبت کردن ( حتی به اونایی که بهت بدی می کنند )، پر انرژی بودن مهمترینش بود.
فکر کنم بازم زیادی مطلبم را طولانی کردم. بقیه ش باشه برای پست بعدی، اگه عمری بود هستیم در خدمتتون.
ادامه دارد ...